کتابها -
کتاب غریبانه
|
شقایق گفت :" با خنده"
نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش
حدیث دیگری دارم
*
گلی بودم به صحرایی
نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی
*
یكي از روزهایی که...
زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت
*
تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت
*
ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته
*
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
*
نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش
افتاده بود-اما-
*
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
*
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
*
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
*
چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
ویک دم هم نیاسوده
*
که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من
*
به آسانی مرا
با ریشه از خاکم جداکردو
به ره افتاد...
و او می رفت و...
من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
*
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش
تمام ریشه ام می سوخت
*
به لب هایی که تاول داشت
گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
*
اگر گل ریشه اش سوزد
که وای من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست
*
خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را
*
چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن...
تمام هست او بودم
*
دلم می سوخت
اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب
نسیمی در بیابان کو ؟
*
و دیگر داشت در دستش
تمام جان من می سوخت
*
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
*
کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را
با سنگ خارایی
*
زهم بشکافت
زهم بشکافت
*
اما ! آه ! !
صدای قلب او گویی
جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را
پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود
با غم رو به رو می کرد
*
نمی دانم چه می گویم ؟!
به جای آب خونش را
به من می دادو
بر لب های او فریاد
*
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
*
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
...
|